امروز روز جالبی بود. توی دانشگاه دم اتاق استادم که مریض بود و نیامده بود، داشتم با یکی از شاگردای استادم صحبت می کردم که دیدم یکی که از دور داره میاد سمت ما خیلی آشناست. نزدیکتر که اومد دیدم (ع-ی) از همکلاسی های دوران لیسانسمه. عجیب بود که تو دانشگاه ما چه کار داشت. اونم با دیدن من خیلی یکه خورد. خیلی وقت بود همو ندیده بودیم. بعد از اینکه رفتیم بوفه معدن (بهترین بوفه دانشکده ماست) فهمیدم اومده از طرف شرکتشون آگهی دوره آموزشی بچسبونه. تو دلم گفتم طرف مهندسه مثلا، مدرکش هم که معتبره مناسبتر از اون نبود که این کارو بکنه. بعد از اینکه بیشتر صحبت کردیم دیدم خیلی از شرایطش ناراضیه. آخه زودهم زن گرفته براش دردسر بیشتری شده. البته از همون اول یه خورده بی دست و پا بود.
بعد از ظهر هم که با (ح-ف) و (س-ع) و (م-ح) رفتیم گشتیم. کلی هم بحث کردیم. من حدود 15 ساله (از دبیرستان) که با (س-ع) سر موضوعات مختلف بحث می کنیم که خیلی حال می ده.
عجب! خیلی بده مهندس ممکلت بره این کارا رو بکنه... پس باید خدا رو شکر کنم من. البته میکنم ها... ولی بیشتر. نمیدونم چرا همینجوری الکی الکی حس کرده بودم شاید شما هم دانشگاه ما بودید. حرف از بوفه ی معدن که زدید فهمیدم الکی الکی اشتباه کردم! :دی ما اون قدیم ندیما یه بوفه معروف مکانیک داشتیم که بستنش... بعدشم یه بوفه مرکزی زدند که همه باید میرفتن همونجا. :)